
نبودنت
اینهمه آسمان و ریسمان بافتن ندارد
کوتاه میآیم
کوتاه مینویسم
کوتاهتر از همیشه
نیست
اگر بودی، اگر یکّی نبودم
اگر یک قصهی تکّی نبودم
کلاغ قصه شاید میرسیدُ
منم اینقدر گنجشکی نبودم
چقدر دور شدهای.. پلکهایم هم فهمیدهاند و اشکشان در نمیآید از ترس این دستمالهای کاغذی. یک وقت برای دوستی نوشتم «ابرها از آنچه که در آسمان میبینیم به ما نزدیکترند». چند وقتیست زیاد سر به سر ابرها میگذاریم من و چشمهایم. شانهات که نباشد، این موهای بافته هم شانه به خود نمیبینند. یک وقتی یادم میآید گریه که میکردم اشکها را که تند و تند سر میخوردند روی گونهام با پشت دست پاک میکردم. شبیهاش را دیدهای حتما. بچهها... خواهرم که داشت موهایم را میبافت بچهها هم نشستند توی صف.. چند وقتیست یا کاری به کارشان ندارم یا آن جا که نباید پیدایشان شده و سریع کیف را باز کردهام و دستمالی از بستهی فالدار کشیدهام بیرونُ... بعد هم یادم افتاده هنوز فال را باز نکردهام و گرفتهامش توی مشت و رفتهام گوشهای، دور از نگاه همه، چشمهایم را فشردهام به هم... راستی! تو هم وقت فال گرفتن چشمهایت را میبندی؟! یا این تنها عادت ما زنهاست؟ چقدر دوست داشتم یکبار وقت فال گرفتن سرم روی شانهی تو باشد، حافظ را باز کنی، من از گوشهی چشم تماشایت کنم و توی دلم بخندم به حافظ که.. ای بابا! کجای کاری با این غزلهایت... طی شد ایام هجر و...
ای بابا.. کجای کارم با این حرفها؟! تو دور شدهای. خیلی دور.. هر چقدر هم ابرها نزدیک باشند. هر چقدر هم فالهای دخترک فال فروش ایستگاه مترو آزادی معجزه کند و حافظ هر بار بگوید: یوسف گمگشته بازآید.. تو برنمیگردی..... اما حتما باید راهی باشد که این موهای من به شانههای پلاستیکی عادت کنند. مگر نه اینکه چشمهایم به نبودنت عادت کردهاند و دیگر وقت و بیوقت چکه... اصلا آنقدر چکه کردند که یک روز مادر گفت خواب ندارم از دست چشمهایت........ فردایش با چشمهای سرخ به مادر گفتم خواب هم خوب است. اگر بیاید.. اگر ببرد.. اگر بیاورد....
دیدی آخرش سپردیام دست همین خوابها و رفتی...
زن که باشی
گفتن از دلتنگیهایت
آسمان و ریسمان بافتن نمیخواهد
موهای بافتهات -که همیشه به یک کش موی ساده بند بوده- کافیست
تا همه بدانند دلتنگ کسی هستی...
برگریز دامنم!
کمی سبزتر!
خدا را چه دیدی؟
شاید، پاییز امسال
با خودش بهار داشت..
دیدهای؟ ابرهایی را که همیشه در آسمان هستند. گاهی تا چشم کار میکند. گاهی لکهای. ابرهایی که تکه تکه و سرگردان، آسمان به آسمان، شهر به شهر میروند اما.. نه قطرهای میبارند، نه رگباری.. انگار از آن بالا، چشم میگردانند هر طرف، دنبال شانهای، آغوشی، اما.. آنکه میخواهند نمییابند و دل به بادی میسپرند و میروند.

روزهاست پر از این ابرهای سرگردانم. تمامم نمیکنند. نه این نفسهای کشدار، نه این آههای سرد و طولانی. ابر را باد تنها این سو و آن سو میبرد..
یاکریممان رفته. نمیدانم کی. نفهمیدم. آخرین باری که دیدمش، تو پشت خط بودی. باران میآمد، یا نه.. نمیدانم، همه جا را مه گرفته بود. یاکریم نشسته بود آن بالا، با آن چشمهای سیاه براق زل زده بود به چشمهای من. امروز اتاق را مرتب میکردم که مجبور شدم لانهاش را بردارم. میدانستم دلش را ندارم. پیچیدمش لای پارچه، دادمش به مادر. نمیدانم کجا برد. چه کارش کرد. نپرسیدم. کاش میفهمیدم چرا رفت. کاش نمیرفت. شاید اگر تو نرفته بودی، شاید اگر تو مانده بودی.. یک چیزی میگوید آمدن و رفتنش با تو بود. نمیدانم. یادم نمیآید. هیچ چیز. جز چشمهاش.. جز چشمهات..
یاد آن ماهی که زنده مانده بود بعد از عید. شش ماه. هر بار نگاهش میکردم دلم قرص میشد. تا اینکه.. تنگ افتاد و شکست! دلم هرّی ریخت. تا برسم مرد.. و بعد همه چیز تمام شد. اما، یاکریم نمرده. کاش برگردد، کاش برگردی..
چه بایدی دارد نوشتن؟
در نباید گفتنها ..
دلم
از تو گرفته
عاشقانههایش را ..
گاهی دوست داری تا ابد
با همه رنجهایش
هر روز بیشتر از همیشه
عاشقش شوی، عاشقش بمانی
عاشق همانی که نیست، نخواهد بود..
گاهی که به بودنش میاندیشی ..
دلتنگیهایم
دلتنگی میخواهد
فان مع العسر یسرا ..
نبودنت
خاطرهات
اگر به خانهی من آمدی
نه چراغ
نه دریچه
ازدحام کوچهی خوشبخت تویی
تنها بیا ..
میآیی
بر تنت بارانی بپوش
شبیهتر از ابرم به باران ..
عشق بچگانهای دارم و به همین عشق بچگانه میبالم. آخر میدانی، بچهها همه چیزشان خوب است، صاف است، صادقانه است.
عشق بچگانهای دارم. حتی اگر بگویم به اندازهی انگشتهای دستم، باورش کن.. که دوستت دارم.
بعضی لباسها غم دارند
حتی با رنگهای شاد ..
پیراهنی که برای خاطر تو خریدم
هر شب
باشی ..
این فصل از رویای تو را
سپردهام به ماه
عطر تو را
کم دارد
اردیبهشت من
در وحشیِ کوهها
از عسل هر کندو
اندکی خواهم چشید
شاید زنبورهایشان
بر گلهای پیراهن تو نشسته باشند
خواب ماندیمُ
به وقت ما
از وقت عشق گذشته است
دلم
برف میخواهد
آب شویم به پای هم
یا شمعی، که بسوزیم
آب که شدیم، بهار آمده باشد
یا تمام که شدیم، آفتاب زده باشد
جز این دلتنگیها
هیچ اتفاق تازهای نمیافتد
وقت رفتنت
دوستت دارمهایم را
پشت پایت ریختم
خاطرم جمع است
برمیگردی..
بزرگ نیست
کوچک هم..
نه هجوم و همههی اطراف آن را پر میکند
نه کوچکتر از تو، در آن جای میگیرد
جای خالیات قدّه خود توست
درست اندازهی حضورت..
پادرمیانی این قائله
با فاصله بود
پایی در میانه نبود
عشق،
مدتها پیش
پایش را از میان ما کشیده بود بیرون..
چون تویی را
به فراموشی سپردن آسان بود
منی را
به دست بادها نمیسپردم ..
دل
از تو کندهام
دیگر برای این دگمه
پیراهنی پیدا نمیشود
و هیچ دیواری
کوتاهتر از دل نبود ..
مرا
کسی نمیشناسد
کسی مرا
میشناسد
میخندید
غم
حالتی از چشمهای او را میگرفت
من همسایهی او
بیدیوار ..
آی! شاعر دیوانه!
همسایه را بردار
عاقبت به خیری شعرهایم
شادی توست
برای عاقبت شعرهایم
لبخندهای تو را
دعا میکنم
از تب افتادهام
بیتاب میسوزم
افتاده از تاب دلتنگی
سوخته در تب دیدار
آخ!
کودک خیالُ
دردِ یک رویای محال ..
کودک خیال و
رویای یک تاب
آه..
بی تاب..! بی تاب..!
بیا..
قلم را زمین میگذارم
خودم را هم
دلم را
با تمام حرفهایش
نگاهم را
با همهی بغضهایش
دستهایم را
با همه دلتنگیهایش..
بغل میگیرم و
میرویم
برای گم شدن
جز اندوه تو
جایی سراغ ندارم
نه عزیزم.. نه
تقصیر تو نبود
شبیخون حجم تو کوچک نبود
تنهایی من بزرگ بود
ولی باید بگویم
این کوچهها عاجزند از درک حجم تنهایی من؛
من که رفتم
گول طعم تصنیفهایشان را نخوری!
دور
دور
دور
فاصلههایی که تنها
با فاصله پر شد